محل تبلیغات شما



قانع. کلمه‌ای است که می‌فهمم. کلمه‌ای است که نمی‌فهمم. کلمه‌ای است که هیچ‌وقت دنبالش نگشتم یا سعی نکردم باشم. اما می‌گفتند هستی. شاید. دنبال کلمه می‌گردم برای ساده‌ترین توصیفات و ساده‌ترین تشکرها. دوست دارم از دور دست داشته باشم برای در آغوش گرفتن. برای دیدن که چشم هست. همیشه هست. حتی از کاسه درآورده شوند هم هستند هنوز. توی آسمان برق می‌زنند. ستاره‌های زنده. ستاره‌های مرده. هر ستاره‌ای که می‌میرد چشم آدمی است که جایی کور می‌شود و می‌ماند به سمتی که تا به
چیزهای زیادی را ندیده باید گرفت تا دوباره این خانه خانه شود. گوش‌ها را از صداهای قدیم باید شست، عقل را باید با رنده‌ای بزرگ ریز ریز کرد تا جلوی حرف‌های آدم را نگیرد و دست‌ را باید رها کرد روی در و دیوار که بکوبد و بخراشد و دست‌آموز تر شود از پیش. برای شیراز دلم تنگ شده. برای تپه‌های اطراف شهر. برای کوه استسقا. برای مزه‌ی چای آویشن و جوش شیرین و نان متبرک. برای سردسته‌ی شغالا و حرف‌هایی که توی گوشم خواند از نوزادی.
برای شاهین و زهرا، که در تاریکیِ شبِ شهرشان گم نخواهند شد. خانه را رها می‌کنیم، با این که نه باری برای بستن داریم و نه مقصدی برای سفر سراغ. باد شمالی کم‌کم شهر را پر خواهد کرد و ما با دستمال‌های سرخ پره‌های پنکه را می‌بندیم که تا تابستان بعد بی‌مصرف بماند. درز پنجره‌ها را باید با دستمال‌های بنفش گرفت- چرا که راحت با فراموش کردن وجود خودشان به کِش تبدیل می‌شوند- و باید پذیرفت که دستمال‌های سیاه به هیچ دردی نمی‌خورند جز ستردن اشک در مراسم عزاداری.
یک مدت‌ها اینجا چیزی ننوشتم. نه این که نخواهم یا حوصله نداشته باشم یا از این دست بهانه‌ها. دلیلش قطعا این هم نبود که حرفی برای گفتن نداشتم. نوشته‌هایم، باقی قسمت‌های داستان‌واره خام و کوچکی که می‌نوشتم، دیوارکوب ماه‌های خرداد و تیر همه نیمه‌کاره ماندند و هنوز نیمه‌کاره‌اند. ادامه دادن یادداشت‌های ناتمام گذشته کار سختی است؛ چرا که همت بالایی می‌خواهد و مهم‌تر از آن، توانایی غریب و جادویی به گذشته بازگشتن را.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آثار مکتوب بهروز شهرکی